سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه برای کاری با تو دوستی کند، با برآوردنش از تو روی خواهد گرداند . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 90 اسفند 3 , ساعت 8:35 عصر

 

*** دانلود فیلتر شکن جــــــــــــدید   ***
*** دانلود فیلتر شکن جــــــــــــدید ***
*** دانلود فیلتر شکن جــــــــــــدید ***
*** دانلود فیلتر شکن جــــــــــــدید ***
*** دانلود فیلتر شکن جــــــــــــدید ***

قـــــــــــوی ترین فیــــــــلتر شکــــــــــن، دانلود رایـــــــــگـان


Proxy SHOHADA 30





مشخصات:

* با این فیلتر شکن می‌شه تمام پرده های ظلمانی که با گناه پدید اومده رو از بین برد!!!
* فرق این فیلترشکن بادیگر فیلترشکن‌ها اینه که اونا پرده‌های حیا وعصمت رو میدرند اما این!
* راستی مشتری این فیلترشکن بیشتره یا اون ؟؟؟
* من که میگم این[!]، چون فکر میکنم خوب توی سایت‌ها و وبلاگ‌ها تبلیغ نشده!!! وإلّا کدوم اشرف مخلوقاتی رو پیدا میکنید که عاشق سیر و سلوک تو آسمون‌ها نیست و دلش می خواد افسارش دست شیطان رجیم باشه؟!!!


جهت دانلود به مزار شهدا مراجعه بفرمایید...


پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 11:2 صبح

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.


پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 10:59 صبح

خـــدا و آرایـشــگـر !

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!


پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 10:58 صبح

یه مشت نمک


روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت . 

استادپرسید : مزه اش چطور بود ؟ "

شاگردپاسخ داد : بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   

پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .

  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . 

استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : کاملا معمولی بود . 

پیرهندو گفت :  رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .

 

 


پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 10:52 صبح

شهدا شرمنده ایم

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه‌های هم‌سن‌وسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچه‌ها بازی کن. دلشوره داشتم  .

شیشه دست زینب را پاره می‌کند و زینب خون را که می‌بیند جیغ می‌کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل می‌کند و به طرف خانه ما می‌دود بچه‌ها میگن که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همین‌طور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول برمیدارد و زینب را بیمارستان میبرد  . دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه می‌اورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم. ازینکه این طور همسایه‌ای دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب.

شب شوهر شهیدم، پدر زینب شوهر شهیدم، به خواب زن همسایه میاد. و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی زن همسایه میگه از خدا بخواه همیشه هوای مارو و بچه‌هام و داشته باشه. شهید میگه باشه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم. زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه‌اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه‌های شهدا رو دوست دارم.

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره و در کنار یک رود خانه برای استراحت و تفریح چادر میزنن، یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست با دلشوره و دلهره به کنار رودخانه که جیغ دختر و افتادنش توی رود یکی میشه، سرعت آب زیاده و کسی حتی پدر دختره جرئت پریدن داخل آب رو. نداره، ناگهان مادر یاد شهید می‌افته و با نام شهید رو فریاد میکنه، شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی‌ها چیه، کی رو صدا میکنی، زن همینطور بی‌اعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه بچه‌ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن، مرد دوباره رو سر زنش داد میکشه، ناگهان دختر به حاشیه رود به یک شاخه گیر میکنه و سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا رو سفیدم کردی، ممنون شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند. مرد شرمنده میشه مثل اونایی که رو داشبورد ماشین‌هاشون یه بر چسب زدن که نوشته «شهدا شرمنده‌ایم»


پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 10:42 صبح

(استجابت دعا)

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

” چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . .



پنج شنبه 90 بهمن 27 , ساعت 10:40 صبح

ارزش  کار

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از  سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و ...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

 


سه شنبه 90 آذر 8 , ساعت 8:1 عصر

 

  

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو
قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش


سه شنبه 90 آذر 8 , ساعت 7:47 عصر

 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

  مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری گه می خوری تو و هفت جد آبادت خجالت نمی کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد

 


سه شنبه 90 آذر 8 , ساعت 7:39 عصر

 

همه ساله با آغاز ماه محرم دریای خروشان جمعیت را می بینی که به کوچه و خیابان ریخته و به عزاداری حضرت امام حسین علیه السلام می پردازند.مردمی که در راه امام حسین (ع) از بذل تمامی داشته های خویش نیز دریغ نمی کنند.

به راستی این سیل خروشان را چه عاملی به تکاپو در آورده است؟

چه چیز نوازندگان طبل و سنج وشیپور را، تعزیه گردان ها را، بلبلان بوستان اهل بیت عصمت را، تدارکات و پذیرایی کنندگان از عزاداران را، و .... همه و همه را به تکاپو انداخته است؟

چه انگیزه ای می تواند پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه را اینگونه در کنار یکدیگر قرار دهد؟ و همه فریاد زنند حسین(ع).

اینان در حسین(ع) چه دیده اند؟ از عاشورا چه می دانند؟

اینان عاشورا را همان زلزله عظیم تاریخ می دانند که صف اهل حق را از باطل جدا نموده است.

عزاداری را همان عمل صالح و توحید و صبری می دانند که نمی گذارد از زیان کاران شوند.

آنها می خواهند که خداوند قدرت و نیرویی به قدم هاشان بدهد تا با امام خود تا ملاقات خدا حرکت کنند.

اگر با آنان بنشینی همه یک سخن می گویند که: ما فقط برای حسین(ع) آمده ایم.

هر کسی تلاش می کند تا در راه امام و احیای شعائر قیامش سهمی داشته باشد

گویا تمامی اهداف خلقت را در حسین(ع) می جویند.

گویا خداوند را در حسین(ع) و قیامش می بینند.

گویا تمام دین و زندگی خود را مدیون حضرتش هستند.

گویا آتش در قلب های مردم افتاده که ناله های آنها مثل شعله های آتش می ماند که جان سوز است چرا که فرزند رسول خدا(صلی ا... علیه و آله) به منزله جان آنهاست.

گویا که نفخه صور واقع شده که مردم یکپارچه مضطربند. غوغای قیامت است که بر پا شده یا اینکه هلال محرم از افق دمیده و ایام عاشورا شده است ؟

خداوندا چگونه می توان خود را در زمره عزاداران واقعی قرار دهم؟

خداوندا آیا من نیز می توانم خود را در زمره عزاداران واقعی قرار دهم؟

خداوندا آیا من نیز میتوانم مانند اینان اینگونه مخلصانه برای امامم عزاداری کنم و اشک بریزم؟

یقینا اگر معنای خلوص آنها را درک نکنم، شیطان،درونم را خانه خود خواهد کرد.

اگر معنای گریه و اشک آنها را درک نکنم، مسلما همراهی نخواهم کرد.

خداوندا آن چنان قدرتی به من عطا کن که بتوانم همانند آنها در راه امامم با تمام وجود و هستی خویش قدم گذارم.

ببین حنجره های گرفته از مدح حسین(ع) را، شانه ها و سینه های گلگون عزاداران را، دستهای تاول زده ی نوازندگان را و پاهای خسته پیران این دیار آشنا را.

خداوندا شرمساری و عذر و تقصیر مرا بپذیر که هیچگاه نتوانسته ام مانند اینان از عزاداران واقعی حضرت امام حسین(ع) باشم.

خدایا چگونه روز قیامت در چشمان رسول خدا(ص) نگاه کنم در حالی که در راه ادای حقش تلاش نکرده ام.

خداوندا توفیقم ده تا بتوانم خود را از غرور آباد نفس اماره رها کنم و در خیل سربازان حضرت سیدالشهدا داخل شوم.

می دانم سادگی و صمیمیت این جمعیت عشاق، هدیه ای الهی، در این عصر جاهلیت مدرن و پوچی های چشم نواز آن است.

پس:

برخیز! برخیز و بالا را نگاه کن! ملکوت را می گویم!همان جا که گمان می داری پرنده اندیشه است توان پرواز را نخواهد داشت. برخیز که قیامت مصلحان تاریخ و همت دلیر مردان دشت عشق، بازوان تو را فراخ ساخته است. برخیز که ملکوت نیایش شب زنده داران عشق، روح تو را پرنده کرده است.

برخیز! برخیز و پنجره ای رو به عاشورا بگشا، پنجره ای به حماسه، پنجره ای به عرفان، پنجره ای به احساس و پنجره ای به هر چه پنجره.

برخیز و پای در خنکای فرات نه تا دلت از گرمای نخل های سوزان کربلا آتش بگیرد.

برخیز و دست در خاک های تفتیده کربلا فرو بر تا به خنکای بی وفایی نامرد مردمان کوفه نفرین روانه سازی،

برخیز که برخاسته بمانی.

برخیز و نسبت به عاشورا بی تفاوت نباش.

آری

روز عاشورا بود که عرش خدا با آن عظمت از وحشت و حیرت به لرزه در آمد. اگر نه این بود که خداوند عالم، به قدرت خود نگاهداری نموده یقینا بر پا نمانده بود و ساقط شده بود.

سزاوار بود که از این مصیبت، جمیع روح ها از جسم ها مفارقت نمایند و بدن های خود را خالی بگذارند.

ای حزن و اندوه! زیاد شو بر صاحب شرافت و حسب و نسبی که در مقام جود و بخشش، زیادتی داشت بر بارانی که از ابر ببارد.

ای حزن و اندوه! زیاد شو بر آل رسول خدا که هر یک در گوشه ای از میدان بر خاک افتاده بودند و همگی در آن روز با لب تشنه شهید شدند.

ای چشم! این مصیبت، مصیبتی است که عوض اشک باید خون گریه کنی.

در این مصیبت کبرا و داهیه عظمی، کم است اشک ریختن و کم است پاره کردن پیراهن ها، جای آن دارد که جگرها پاره شود و از هم بپاشد.

آری! آن زمان که فریاد سرخ خون از گلوی عاشورا برخاست، پژواکی در قله های بلند اعصار وقرون در افتاد که تا آن سوی مرز ابدیت طنین افکند و در سینه سوزان عاشقان ایثار و شهادت جاودانه شد.

اما

عاشورا فقط برای سوختن نیست، برای حرکت هم است. باید از حسین تا خدا پل بزنیم.

اگر گوش کنیم هنوز هم کسی هست که هر صبح و شام به جان ها فریاد می زند که «هل من ناصر ینصرنی».

هنوز هم هست، مهدی فاطمه، پسر در دانه حضرت زهرا(سلام اله علیها) منتظر جواب ماست.

اگر نیک بنگریم هر روز می توانیم به اماممان لبیک گوییم.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ